3.12.04

داستان من و ديوار,كيانوش سنجرى

داستان من و ديوار,كيانوش سنجرى
اين نوشتار ادبى روايتى داستان پردازانه است از چگونگى بازداشت شدنم در مراسم سومين سالگرد دشنه آجين شدن شادروانان؛ داريوش و پروانه فروهر در مسجد فخرآباد تهران در سال
۱۳۸۰بخش اول
هيكل گنده مچ دستم را مى قاپد و مى گويد: بيا بريم داخل كوچه با هم گپ بزنيم. بدنم سست مى شود. خودم را ول مى كنم. گلويم خشك مى شود و زبانم در دهانم نمى چرخد تا فرياد بزنم و كمك بخواهم. سرم را بر مى گردانم. تصويرهاى محو دوستانم را مى بينم كه از ترسِ چشمان غريبه سرشان را پايين انداخته اند و دارند پچ و پچ مى كنند. كسى متوجه ام نيست كه دارد چه بلايى سرم مى آيد. هيكل گنده مرد ريشو به من مى فهماند كه زورم بهش نمى رسد پس بى خودى تقلا نكنم و زور نزنم. دارد بهم مى فهماند كه آرام باشم: بيا... بيا بريم...! لبهايم چفت شده است. زور مى زنم داد بزنم، نمى شود. داد و فرياد هايم توى گلويم مى پيچد: چى مى خواى كثافت... ولم كن! ... مردم... خدا...! فايده اى ندارد. دوباره سرم را برمى گردانم تا شايد كسى متوجه ام شود. در پيچ كوچه نگاهم قطع مى شود. هيكل گنده، مشتش را پرت مى كند به چانه ام. خونابه توى دهانم جمع مى شود. خرده دندانهايم را زير زبانم جمع مى كنم. بدنم مى افتد. لاشه ام را جمع مى كنند و مى برند.***از بوى گند پتوهاى كف سلول حالم جا مى آيد و به هوش مى آيم. از بوى تعفن دلم مى خواهد عُق بزنم و بالا بياورم. مخلوطى از بوى بدن هاى عرق كرده و بوى ترشيده ته مانده غذاهاى گنديده. انگار پيش از من كسى اينجا استفراغ كرده است.دهانم را مى چسبانم لاى جداره در و نفس مى كشم. بوى گند توالت حالم را بهم مى زند. بر مى گردم روى تعفن دراز مى كشم. بدنم مور مور مى شود. احساس مى كنم شپش ها افتاده اند به جانم. دارند پوستم را سوراخ مى كنند. با ناخنهايم مى افتم به جانشان. آنقدر تنم را چنگ مى زنم تا پوستم قرمز مى شود و باد مى كند.انگشتان دستم را با آب دهانم تر مى كنم و مى مالم روى زخم هايم. احساس خوبيست. بارها و بارها اين كار را تكرار مى كنم.ضعف و گرسنگى و كوفتگيِ جسمم، آرامم مى كند. به بوى تعفن عادت كرده ام. ديگر عُق نمى زنم. تنم را هم چنگ نمى زنم. شپش ها را به حال خودشان رها كرده ام. زبانم را لاى دندانهاى شكسته ام فرو مى برم و بازى بازى مى كنم. مزه خونابه مى گيرد. آب دهانم را قورت مى دهم. جاى مشت هيكل گنده روى چانه ام درد مى كند. به جداره بالاى در خيره مى شوم. پلكهايم سنگين مى شود و مى افتد. به خواب رفته ام اما انگار بيدارم. صداى خس و خس دماغم را مى شنوم. صداهاى ريز اطراف با تصويرهاى نامفهوم ذهنم هم خوانى ندارد. گوشم را تيز مى كنم. از توى ديوار صداهايى مى آيد. صداى همهمه است. انگار يك جا جمع شده و داد و هوار راه انداخته اند. به گمانم آمده اند پى ام نجاتم دهند. نكند فراخوان داده باشند. اما نه! اينجا بجز من كه كسى نيست. از لابلاى همهمه مردم، صداى مادرم را مى شنوم. تصويرهاى ذهنم محو مى شوند. مثل تمام شب هائى كه دير به خانه مى رسم، آمده كنار اتوبان، دنبالم. از چهره اش مى خوانم كه مى داند چه بلايى سرم آمده. به گمانم فردا مى رود دادگاه انقلاب پى ام. از بس داد و هوار مى كند مى اندازندش بيرون. ناچار مى رود جلوى در زندان اوين از سربازها خبرى بگيرد. طفلكى خيال مى كند سربازها از رمز و راز زندانيان امنيتى باخبرند و به او خواهند گفت كه كى كجاست و چه بر سرش آمده. بعدش هم مى رود جمكران دعا كند.از توى ديوار صداى پا مى آيد. صداى پاى پوتين دار كه روى موزاييك هاى لق راه مى رود. صدا نزديك و نزديك تر مى شود. جلوى من مى ايستد. انگار مى خواهد به توپ شوت بزند. يك پايش را عقب مى برد و مى كوبد توى صورتم. تكان مى خورم و بلند مى شوم.كنار در سلول يك ظرف برنج خشكيده گذاشته اند. بدون قاشق. يك مشت برنج مى ريزم توى دهانم كه با خونابه خشك شده است. از گلويم پايين نمى رود. تفش مى كنم توى ظرف. برمى گردم و تنم را كه مثل لاشه بى جان شده، لاى تعفن مى چپانم. چشمانم سنگين مى شود و پلكهايم مى افتد. صداى اذان را مى شنوم. انگار صبح شده است. پرتو نورى از جداره بالاى در، تو آمده. سلول روشن شده است. دراز به دراز خودم را برانداز مى كنم. پيرهنم را بالا مى زنم تا زخم هايم را ببينم. گوشت شكمم كنده شده. بازوهايم قرمز شده و باد كرده. ديشب چنگشان زده بودم.هواى تر و خنكى توى سلول پيچيده. تعفن را كنار مى زنم مى روم جلو. دهانم را مى چسبانم لاى جداره در سلول و نفس مى كشم. به جاى بوى توالت بوى باران مى آيد. صداى باران را هم مى شنوم كه روى سقف ساختمان مى بارد.صداى پاى پوتين دار از توى راه رو نزديك مى شود. از در فاصله مى گيرم و به ديوار تكيه مى دهم. در باز مى شود. يك جوان ريز اندام در قامت يك سرباز وظيفه اونيفورم پوش جلوى من مى ايستد. روى آرم اونيفورمش نوشته شده: «نيروى زمينى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى» . پوتين هاى زمختى كه صدايش را مى شنيدم به پايش است. با چشمان كوچك و بى قرارش برو رويم را برانداز مى كند. به ظرف برنج خشكيده كنار ديوار كه مورچه ها توش از سر و كول هم بالا مى روند اشاره مى كند و مى گويد: چرا غذا نخوردى؟ بى تفاوتى نشان مى دهم و جوابش را نمى دهم.طورى نگاهم مى كند كه انگار دلش برايم سوخته. به درى كه يك قدم بيشتر با سلولم فاصله ندارد اشاره مى كند و مى گويد: پاشو برو توالت.تندى پا مى شوم و از سلول بيرون مى آيم. زير چشمى راه رو را بر انداز مى كنم و مى روم توى توالت، چفت درش را مى اندازم و يك نفس عميق مى كشم. از بوى باران عشق مى كنم. دانه هاى درشت باران از لاى ميله هاى كلفت و رنگ نخورده توالت مى ريزد روى صورتم. يك پايم را مى گذارم روى شير آب، دستم را آويزان مى كنم به لبه پنجره و تنم را بالا مى كشم. حالا مى توانم از لاى ميله هاى كلفت، آسمان بارانى صبح روز جمعه را تماشا كنم و تند تند نفسهاى عميق بكشم و ريه هايم را از عطر ترِ باران پر كنم. دست راستم را از لاى ميله ها رد مى كنم و دانه هاى درشت باران را لمس مى كنم. تا به حال به اين اندازه از لمس دانه هاى باران كيف نكرده ام. به آسمان خيره مى شوم. صداى آن مرد هيكل گنده توى سرم مى پيچد: مى پوسى بدبخت... مى پوسى بدبخت...پاهايم را از روى شير آب جدا مى كنم و خودم را بالاتر مى كشم. زير پنجره توالت، حياط بزرگى را مى بينم كه رديف به رديف خودروى نظامى در گوشه اش پارك شده. و يك گنبد بزرگ مسجد و يك سرى درخت چنار در اطراف حياط.دستانم خسته شده و ديگر توان نگهداشتن هيكلم را ندارند.سرباز به در مى كوبد و مى گويد: قيچيش كن بيا بيرون.دست باران خورده ام را روى صورتم مى كشم و مى روم به سلولم و تا صبح روز شنبه در انتظار مى مانم.***انگشت شست دستانم با بند ضخيمى محكم به هم گره شده. با خودم مى گويم انگار چريك مسلحى را به دادگاه آورده اند. چريكى در قامت دانش آموز دوره پيش دانشگاهى كه به جاى سيانور در زير زبانش، حلقه تف در دهانش جمع كرده تا از زور خشم و نفرت به صورت هاى كريه و زشت هيكل هاى گنده پرتابش كند. هيكل هائى كه روزهاى زيباى نوجوانى ام را با ديوار هاى بلند و ميله هاى قطور عجين كرده اند.پس از چند روز دراز كشيدن روى تعفن و خيره شدن به ديوار هاى تاريك و بى صدا، حالا مى توانم به نگاهم عمق بدهم و آدم ها را ببينم. چند زن با چادر هاى لاجوردى سازمان زندان ها و چهره هاى رنگ پريده، خسته و نگران، كمى آنطرف تر روى صندلى كز كرده اند. بينشان دختركى را مى بينم كه ته مانده آرايشى تند، صورت نگرانش را دلربا كرده است. با خود مى گويم شايد او را هم غروب روز پنجشنبه دستگير كرده باشند. شايد او هم صبح روز جمعه توانسته خودش را به كنار پنجره اى برساند تا براى چند لحظه كوتاه بارش باران را تماشا كند.دور از نگاه هيكل هاى گنده كه به شعبه دادگاه رفته اند، چشمانمان در هم گره مى خورد. داريم با نگاه با هم حرف مى زنيم. درد دل مى كنيم. با چشمان معصوم و غمناكش براندازم مى كند. نگاهش را دنبال مى كنم. بهت زده به دستانِ بسته ام خيره مى شود. دلم مى خواهد بلند بلند به او بگويم باور كن به خاطر قاپيدن كيف مردم از توى خيابان، اينجا نيستم. اما نه، خودم را كه برانداز مى كنم، مى بينم شبيه دزدها و از ديوار مردم آويزان ها نيستم. تنها جرمم اينست كه چند روزه حمام نرفتم، قيافه ام كثيف شده و موهايم ژوليده پوليده و لباسهايم هم چروكيده.هيكل گنده به شانه ام مى زند تا بروم توى شعبه دادگاه.رو به ديوار، روى صندلى دانشجويى اتاق بغلى دادگاه مى نشينم و در انتظار مى مانم.پيشانيم را به ديوار مى چسبانم، چشمانم سنگين مى شود و پلكهايم مى افتد. صداهاى ريز و درشت اطراف را به وضوح مى شنوم. همهمه مردم، صداى زنى كه دارد التماس مى كند تا بگذارند پسرش را ببيند، صداى باز و بسته شدن درها، صداى قرآن.تصوير هاى گنگ و نامفهوم، يكى يكى جلوى چشمانم ظاهر مى شوند. زنى كه التمس مى كند چادر مشكى سرش كرده، رويش را گرفته و مثل باران اشك مى ريزد. بلند بلند مى گويد: پسرم را روز پنجشنبه دستگير كردند و تا حالا ازش خبرى ندارم. آمده پى اش بلكه او را ببيند. نكند آن زن مادرم باشد. تصوير هاى تار را زير و رو مى كنم. گوشم را تيز مى كنم تا لابلاى همهمه، صدايش را دوباره بشنوم اما ديگر صدايى نمى آيد. همهمه تمام شده است. همه رفته اند. فقط قرآن مى خوانند.خودم را روى صندلى جمع و جور مى كنم تا به اولين سوالى كه روى برگه تفهيم اتهامم نوشته شده جواب بدهم.- اقدام عليه امنيت كشور و تبليغ عليه نظام مقدس... خواندن اتهامم را تمام نكرده، رها مى كنم و با صداى گرفته مى گويم: اعتراض دارم. من اينها رو قبول ندارم. هر چى دلتون خواسته اينجا نوشتين! منشى دادگاه كه انگار با يك سگ هار طرف شده، صورتش را درهم مى اندازد و مى گويد: قبول داشته باشى يا نه فرقى نمى كنه. جات توى هلفتونيه. ميرى اونجا آدم مى شى.اين را مى گويد و رو مى كند به مردى كه پشت ميز ديگرى نشسته و به تمسخر مى گويد: ميگن سگِ فروهر رو هم كشتن. و قاه قاه مى خندد. جورى كه انگار از نزديك دشنه آجين شدن فروهر ها را تماشا كرده باشد.هيكل هاى گنده هر چه خواسته بودند را روى برگه گزارش آورده اند. شعارهايى كه سر نداده بودم، اعلاميه هائى كه پخش نكرده بودم و... برگه را كه امضا نمى كنم، منشى كه انگار همه كاره دادگاه است اينبار ابروهايش را در هم مى اندازد و مى گويد: ميندازمت جايى كه بيست و چهار شب «كونت بذارن».آنچنان تكانى مى خورم كه انگار گلوله اى به سينه ام نشسته باشد. از ترس به خودم مى پيچم. سرم را به زير مى اندازم و به خداى خودم مى گويم چگونه تحمل كنم عدليه اى را كه مى گويند بر پايه قرآنِ تو اداره مى شود اما به كسى كه هنوز اتهامش ثابت نشده اينچنين بى شرمانه مى تازند. آنهم با واژه هاى كثيفى كه تحملش سخت تر است از تحمل درد گلوله هاى سربى كه بر سينه نشسته باشد.به لبهايشان كه مرموزانه باز و بسته مى شود خيره مى شوم. كلمات نامفهوم يكى يكى از دهانشان بيرون مى ريزد. لبهاى گوشت آلود منشى را مى خوانم: ۵۹ سپاه.ديگر مى دانم چه سرنوشتى در انتظارم است.از دادگاه كه بيرون مى آييم سرم را مى چرخانم تا براى آخرين بار به چشمان دخترك رنگ و رو پريده نگاه كنم. اما كسى را نمى بينم. او رفته است. همه رفته اند و سكوت سردى راه رو ها را پر كرده است.هيكل هاى گنده كه متوجه نگاه بهت زده ام شده اند به شانه ام مى زنند تا به راهم ادامه دهم.هيچگاه پوشيده بودن چشمهايم تا اين اندازه برايم خوشايند نبوده.از فرط خستگى، چشمانم را پشت چفيه اى كه پهناى صورتم را پوشانده مى بندم و جسمم را كه تبديل به لاشه اى بى جان شده، به دست هيكل هاى گنده مى سپارم.نور ها كم و زياد مى شوند. دوباره به تصوير هاى ذهنى ام بر مى گردم. تصوير هاى صامتى كه با صداى خيابان رنگ مى گيرند و بزرگ و كوچك مى شوند. اشكال هندسى با اندازه هاى مختلف. لوزى، دايره، مربع و چند ضلعى هاى بزرگ و كوچك و از همه بيشتر مستطيل هاى جور واجور به رنگ هاى قرمز و نارنجى و زرد. داخل بعضى از مستطيل ها آدم ها مى آيند و مى روند. صورت هايشان محو است. هر چه تلاش مى كنم جاى مستطيل ها را عوض كنم و يا به طرف خودم بچرخانمشان تا صورت آدم هائى كه تويشان راه مى روند را واضح تر ببينم، نمى شود. به يكى از مستطيل ها كه خيره مى شوم سه بعدى مى شود، شكل مى گيرد و تويش هوا به جريان مى افتد. با ديوار هاى سيمانى و در آهنى. درست شبيه سلول انفرادى.مى ايستم به تماشاى سلول كه دستى به روى شانه هايم مى زند. تكانى مى خورم و سرم را از روى صندلى بلند مى كنم. چشمانم هنوز بسته است و شقيقه هايم زير گره محكم چفيه درد گرفته است.
كاش امروز نوبت حمام باشد. بروم زير دوش آب داغ و با ليف و كيسه بيافتم به جان شپشهايى كه دارند تنم را سوراخ مى كنند. كاش بگذارند لباسهاى چركم را هم بشورم. ولى نه، اول غذا مى خورم و تخت مى خوابم، بعدش مى روم حمام. ولى نه، اول حمام مى كنم و بعدش حاضرم تيرباران هم بشوم. اگر نوبت حمام نباشد چه؟ اما نه، وقتى دست بياندازم به زير بغلم و يكى از شپشهاى تُپلى كه آنجا مشغول حفارى شده را بيرون بياورم و نشانشان بدهم، به زور هم كه شده باشد مى اندازندم توى حمام و لباسهايم را هم به آتش مى كشند. آنوقت مجبورند لباسهاى تر و تميز بدهند.به خيالم هيكل هاى گنده رفته اند.در گرماى اتاق، بدنم روى صندلى كش مى آيد. با چشم بند سرمه اى رنگى كه به جاى چفيه روى چشمانم بسته شده احساس راحتى مى كنم.مردى، آرام و مهربان مى گويد: چشم بندت رو يه خورده بزن بالا و هرچى توى جيب و كيفت هست بريز روى ميز تا برات ليستشون كنم. هر چه دارم را روى ميز مى ريزم. كيف جيبى و پول و كليد ها و كتابهاى درسى.مرد، آرام و مهربان مى پرسد: چند سالته؟ گلويم را تميز مى كنم و مى گويم: نوزده- انشاء الله زودتر كارت درست شه و از اينجا برى.حرفش به من آرامش مى دهد. جرأت مى كنم و مى گويم: من دو روزه كه غذا نخوردم، دارم از پا درميام.- يه خورده صبر كن، چيزى نمونده تا افطار. توى بند كه برى همه چى هست.بازهم جرأت مى كنم و مى پرسم: مى تونم تلفن بزنم به خونه؟ آخه مادرم حتما الان نگرانمه.- تلفن زدن يا ملاقات فقط با اجازه بازجو مجازه.سوال بدرد خور ديگرى به ذهنم نمى رسد. باقى اش را ديگر مى دانم. بايد بروم به سلولم و آنقدر منتظر بمانم تا بازجوئى برايم انتخاب شود، بيايد و پرونده ام را به دست بگيرد تا سر موقعش كه نمى دانم كى خواهد بود بگذارد به مادرم تلفن بزنم تا بنده خدا كمى آرام بگيرد. حتما الان زمين و زمان را زير پا گذاشته تا ردى از من پيدا كند.

No comments: