27.10.09

حکایت ماها در اون دنیا!!

حکایت ماها در اون دنیا!!
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش حضرت حق و گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای اسرافیل من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! خسته شدم از بس گفتم جلوی دروازه بهشت رو جارو بزنن... امروز تميز ميکنیم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خداوند می فرمایند: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نیست! برو يک زنگی به مسئول جهنم بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!! جبرئيل ميره زنگ ميزنه به مسئول جهنم... دو سه بار ميره روی پيغام گير تا بالاخره طرف نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟
مسئول جهنم آهی عمیق و سوزناک مي کشه و مي گه: نگو که دلم خونه.... اين ايروني ها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...

No comments: